گیتاگیتا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

گیتاجون

سلام تپل

سلام تپلی مامان عزیزم دیروز رفتم سونوی سلامت دادم. خانم دکتر که سونو رو انجام دادن گفتن: جنابعالی تپلی تشریف دارین و وزنتون از سنتون یه هفته بیشتره! البته آب دورت هم مختصری از نرمال بیشتر بود. دکتر گفت شاید قند داشته باشم. وای اینقدر دعا کردم که اینجوری نباشه. واقعا زندگی سخت میشه... دیروز اصلا از نظر روحی احوال خوشی نداشتم. خیلی داغون و حساس بودم. الان چند وقتی هست که اینجوریم. بس که خسته ام خلاصه با این احوال رفتم سونوگرافی . با دیدن تو که بسیار شیطون بلا هم بودی و یه عالمه تکون میخوردی ، دلم آروم گرفت. وقتی توی تصویر میدیدمت که داری دستتو تکون میدی همون لحظه زیر پوستم حست میکردم. دوس داشتم دستگاه سونوگرافی رو ببرم خونمون!!!...
31 ارديبهشت 1393

امروز هم مامانی خرید کرد!

سلام عزیز دلم گل باغ زندگیم امروز هم یه گشتی توی دنیای مجازی میزدم که با یه سایت جدید که محصولات بافتنی میفروشه آشنا شدم... دختر گلم واست چند نمونه از کاراشو سفارش دادم... همش تو رو تصور میکنم که این لباسای جینگول رو میپوشی و واسم قر میدی!!! موضوع این خرید رو با بابایی هم هماهنگ نکردم آخه اینقدر از دیدنش ذوق کردم که وقت نشد با مهدی تماس بگیرم حالا عکساشو میذارم و به بابایی هم میگم ببینه!!! دختر نازم عکسای چندتا شو میگذارم امیدوارم وقتی سفارشا به دستم رسید مثل این عکسا خوشکل باشه و فرق نکنه عاشقتم این مورد بالایی رو در هم با این رنگ سفارش دادم هم با مشکی و قرمز!! ...
22 ارديبهشت 1393

این چند روز

سلام به دختر نازم که شده دنیای من... خوبی گلم؟ مامانی این چند روز حسابی درگیر درساش بوده و مطمئناکلی به اطلاعات تو هم اضافه شده! سه روز پیش وقتی داشتم میرفتم دانشگاه به سلامتی جوی کنار پیاده رو رو ندیدم و یه پام رفت توی جو و خودمم بپهلو خوردم زمین!!! وای نمیدونی چقدر ترسیدم اللهی بمیرم واست که یه همچین مامان سر به هوایی گیرت کرده! دوستام اونور پیاده رو بودن و اونا هم کلی نگرانم شدن و دم به دقیقه حالمو میپرسیدن... رفتیم توی کلاس هرکی یه چیزی میگفت و از خاطرات دوران بارداری خودش یا دوستاش حرف میزد و میخواستن آرومم کنن و بگن که اتفاقی نیفتاده!!!! یه شکلات خوردم! دیدم گیتا خانم یه تکونی به خودش داد و منم به همه اعلام کردم...
21 ارديبهشت 1393

عکس از اولین سوغاتی هات

سلام فرشته کوچولوی من گلکم عکسایی که میزارم اولین سوغاتی هایی هست که به نام تو خریده شده سرهمی آبی: خاله جونم و دختراش پالتوی صورتی و یه کیف کوچولو: خاله طیبه همکارم از همشون ممنونم این هدیه ها سوغات از مکه و مدینه آورده شده امیدوارم سلامت باشی ...
17 ارديبهشت 1393

از هر دری...

سلام فرشته من دیروز خاله من واسه تو اولین سوغاتی رو آورد یه سرهمی پاییزی آبی رنگ خوشکل بود دستشون درد نکنه این سوغاتی رو واست توی حرم حضرت محمد (ص) دورش دادن و تبرکه. امیدوارم به خوشی بپوشیش گلم. خواستم امروز از غذاها و میوه هایی که دوست دارم توی این دوران بخورم بنویسم... اولای بارداریم از بوی هر نوع غذایی که توی خونه میپیچید متنفر بودم. واسه همین مامان گیتی اکثرا واسمون نهار میپخت. بعضی روزا هم که بابایی زودتراز من میرسید خونه زحمت نهار رو میکشید البته من به شدت طرفدار غذاهای سرد بودم مثل ماست و خیار، بنه و.. دوغ محلی و یه غذای گرم و تیز مثل پیتزا اسپایسی کم کم تونستم غذاهای دیگه رو هم بخورم اما همچنان از بوی حاصل از پخ...
16 ارديبهشت 1393

فرشته ی کوچولو منو ببخش

سلام کوچولوی نا دیده ی من امروز خواستم ازت عذرخواهی کنم ببخش که مامانت کارش سخته و از ساعت 6 صبح تا 4 بعد از ظهر باید درگیر باشه و برای رسیدن به محیط کارش باید یه جاده پر فراز و نشیب رو طی کنه. بعدشم شاید بره خونه شایدم بره کلاس تا 8 شب ببخش که یه عالمه استرس دارم... استرسای الکی و راستکی! ببخش که مامانت غصه ی همه چی رو میخوره و نمیتونه در برابر خیلی مشکلات ریلکس باشه و هیچکاری نکنه وقتی هم که دید کاری ازش برنمیاد گریه کنه و باعث بشه تو غصه بخوری... خواستم بهت بگم از همین حالا که کوچولویی منو ببخشی شاید مجبور باشی خیلی روزا رو بدون من بگذرونی امیدوارم یه دختر مستقل و سخت کوش با...
14 ارديبهشت 1393

نگرانم

عزیز دلم سلام امروز میخوام از روزهای پر درد تو و من توی هفته گذشته بگم گل مامان روز 5 شنبه 4 اردیبهشت به اتفاق مامان گیتی و یاسی جون و بابایی رفتیم شهر شهر کوچولوی زادگاه مامان گیتی ما اونجا زمین زراعی خریدیم و بابایی آخر هفته ها رو اونجا به کشت و کار میگذرونه خلاصه من احساس درد خفیفی در ناحیه کمرم میکردم که تا غروب که به بیرجند رسیدیم بیشتر و بیشتر شد شب هم خونه مامان گیتی به اتفاق دایی پیام دعوت بودیم من همچنان درد میکشیدم و همه معتقد بودن از عوارض بارداریه رفتیم خونه و من خوابیدم ساعت 4 صبح از درد بیدار شدم... فکر کن کله ی سحری چون میخواستم از فکر درد بیام بیرون کل خونه رو مرتب کردم بعدشم دوش گرفتم و بابایی رو بیدار کردم...
13 ارديبهشت 1393

سلام به زندگی 2

عزیزم یادم رفت چندتا از اتفاقای خوب دیگه رو بهت بگم: من اولین تکون خوردنت رو روز 5شنبه 28 فروردین ساعت 3:42 عصر وقتی در حال رانندگی کنار بابا ناقوس بودم حس کردم البته فقط لبخند زدم و نتونستم از شدت خوشحالی جیییییغ بزنم حسم مثل حس کردن نبض بود! درست روزیکه تو 18 هفته کامل شده بودی اصلا این 3 ،4 روز 25 تا 28 فروردین همه ی حسای خوب دنیا رو من یهویی بلعیدم ساعت 3:45 هم وقتی بابا ناقوس از ماشین پیاده شد من این خبر رو به باباییت دادم و بابایی هم ذوقید امسال عید بابایی یه تقویم از ماه های بارداریم که از دی ماه شروع شده و تا شهریور ادامه داره چاپ کرده که من هر رویداد خوبی که مربوط به تو هستش رو مینویسم البته من دقیقا از او...
1 ارديبهشت 1393

سلام به زندگی

سلام نمیدونم چطور شروع کنم که به دلت بشینم!؟ من مامانتم یه واژه ای که  تا همین 4 یا 5 ماه پیش اصلا واسم اهمیت خاصی نداشت مامان 2 روز پیش روز مادر بود و من دیگه نمیگفتم امروز روز زنه میگفتم روز مادره! همین جور نا خودآگاه... زندگی من و بابات حدودا 6 سال و چها ماه پیش به هم گره خورد... و منو بابات دقیقا بعد از 6 سال تصمیم گرفتیم یک نفر دیگه رو وارد زندگیمون کنیم ازین بابت خیلی خوشحالم که خدا با تصمیممون موافقت کرد و تو الان جزئی از وجودمی... یه جزء دوست داشتنی که هرچی بیشتر حسش میکنم بیشتر عاشقش میشم بیشتر خدا رو شکر میکنم عزیزم بذار یه کمی از اولین روزهای وجود تو بگم... من و بابا بعد از امتحانات م...
1 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گیتاجون می باشد